alma
راه بی پایان...
راه بی پایان...
?لقمان حکیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار و هرچه بر زبان راندی، بنویس، شبانگاه همه آنچه را که نوشتی، بر من بخوان، آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور!
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند…
دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد…
روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت…
شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند.
پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور…
بدان که روز قیامت، آنان که کم گفتهاند،
چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری…
???
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط Alma در 1399/06/27 ساعت 09:49:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1399/07/01 @ 08:54:45 ق.ظ
Luna [بازدید کننده]
احسنت alma جان
1399/06/27 @ 10:03:31 ب.ظ
هورمند [عضو]
زیبا
1399/06/28 @ 09:31:02 ق.ظ
Alma [عضو]
ممنون