alma
راه بی پایان...
راه بی پایان...
شنبه 00/04/19
در عصر یخبندان، بسیاری از حیوانات، یخ زدند و مردند.
خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب خود را نجات دهند…
ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می کرد.با این که وقتی نزدیک تر بودند گرم تر می شدند ولی تصمیم گرفتند از کنار هم دور شوند، ولی با این وضع از سرما یخ می زدند و می مردند….
بنابراین مجبور بودند بین این دو راه یکی را انتخاب کنند: یا خار های دوستان را تحمل کنند و یا نسل شان از روی زمین محو گردد. در نهایت، تصمیم گرفتند که باز گردند و گرد هم آیند…
فهمیدند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی به وجود می آید کنار بیایند و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهم تر است و این چنین تواتستند زنده بمانند…
بهترین رابطه این نیست که افراد بی عیب و نقص را گرد هم آورد، بلکه این است که هر فرد بیاموزد با بدی های کوچک دیگران کنار بیاید و خوبی های آن ها را تحسین کند…
Sherko
جمعه 00/03/21
من اگر قدرت تغییر ماجرای جغرافیا را داشتم، یا بالهای قدرتمندی برای پرواز؛
همین لحظه داشتم وسط خیابانهای دنج و زیبای پاریس، با حالی مطلوب، قدم میزدم، دستهام توی جیبم بود و نگاهم به سنگفرشها…
شاید هم توی سفینهای روی ماه نشستهبودم و داشتم قهوه میخوردم، یا توی یک کشتی وسط اقیانوس، لم دادهبودم، خیره ماندهبودم به دور دستها و داشتم به کسی فکر میکردم.
یا مثلا توی جزیرهی اختصاصی خودم، روی صخرهای نشستهبودم و چشم در چشم دریا، کتاب میخواندم.
من اگر قدرت تغییر جغرافیای جهانم را داشتم، توی یک کلبهی چوبی وسط جنگلهای آمازون، کنار کاجها ماوا گزیدهبودم و داشتم وسط اینهمه خوشبختی، برای خودم کیف میکردم.
یا حداقل توی قطب شمال، یک خانهی برفی داشتم، از شدت سرما میخزیدم توی آن، به آتش پناه میبردم و شیر داغ میخوردم.
جغرافیا، بیرحمترین تبعیض خدا میان آدمهاش بود.
مثلا چرا باید از اینهمه تنوع و قشنگی محروم، وسط یک شهر شلوغ، توی یک اتاق پر از دیوار، دلم برای حشرات مفلوک و غمگینی بسوزد که از گرمای طاقتسوز هوا به شیشههای اتاق من پناه آوردهاند و دنبال راهی برای ورود میگردند؟!
#نرگس_صرافیان_طوفان
پنجشنبه 00/03/20
شخصی برای اولین بار یک کلم دید.
اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و …
با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن …!
اما وقتی به تهش رسید و برگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعهای از این برگهاست …
داستان زندگی هم مثل همین کلم هست!
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم …
و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود…!
زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.
BooksCom
دوشنبه 00/03/17
مردی چهار پسر داشت؛ آنها را به ترتیب به سراغ درختگلابی ای فرستاد که در فاصلهای دور از خانه شان روییده بود.
پسر اول در زمستان دومی در بهار سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند…
پسر اول گفت: درخت زشتی بود خمیده و در هم پیچیده…
پسر دوم گفت:نه درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام!
پسر سوم گفت: نه درختی پوشیده از برگهای سبز و زیبا بود و پر از امید!
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پر بار از میوه ها… پر از زندگی و زایش..
مرد لبخندی زد و گفت:همه شما درست گفتید اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید…
شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان تنها بر اساس یک فصل قضاوت کنید، همه انسانها حاصل فصل های متفاوت زندگی شان هستند و لذت و شوق و عشقی که از زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود و وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند.
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست داده اید، مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند…
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین. در راههای سخت، پایدار باش لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند….
جمعه 00/01/06
نبخشیدن باعث
کوچک شدن افق نگاهت
و پرشدن فضای ذهنت
از چیزهایی می شود که هیچ نیازی به آنها نداری
می بخشی چون
به اندازه کافی قوی هستی
که درک کنی همه آدم ها ممکن است خطا کنند.
بخشیدن
هدیه ای است که تو به خودت میدهی،
به خاطر بسپار که آدم های ضعیف هرگز نمی توانند ببخشند.
بخشیدن خصلت آدم های قوی است.
بخشیدن یک اتفاق لحظه ای هم نیست.
فقط قدرتمندها می بخشند،
پس قوی بودن را انتخاب کن.
BooksCom