جغرافیای من...

من اگر قدرت تغییر ماجرای جغرافیا را داشتم، یا بال‌های قدرتمندی برای پرواز؛

همین لحظه داشتم وسط خیابان‌های دنج و زیبای پاریس، با حالی مطلوب، قدم می‌زدم، دست‌هام توی جیبم بود و نگاهم به سنگ‌فرش‌ها…

شاید هم توی سفینه‌ای روی ماه نشسته‌بودم و داشتم ‌قهوه می‌خوردم، یا توی یک کشتی وسط اقیانوس، لم داده‌بودم، خیره مانده‌بودم به دور دست‌ها و داشتم به کسی فکر می‌کردم.

یا مثلا توی جزیره‌ی اختصاصی خودم، روی صخره‌ای نشسته‌بودم و چشم در چشم دریا، کتاب می‌خواندم.

 

من اگر قدرت تغییر جغرافیای جهانم را داشتم، توی یک کلبه‌ی چوبی وسط جنگل‌های آمازون، کنار کاج‌ها ‌ماوا گزیده‌بودم و داشتم وسط اینهمه خوشبختی، برای خودم کیف می‌کردم.

یا حداقل توی قطب شمال، یک خانه‌ی برفی داشتم، از شدت سرما می‌خزیدم توی آن، به آتش پناه می‌بردم و شیر داغ می‌خوردم.

 

جغرافیا، بی‌رحم‌ترین تبعیض خدا میان آدم‌هاش بود.

مثلا چرا باید از اینهمه تنوع و قشنگی محروم، وسط یک شهر شلوغ، توی یک اتاق پر از دیوار، دلم برای حشرات مفلوک و غمگینی بسوزد که از گرمای طاقت‌سوز هوا به شیشه‌های اتاق من پناه آورده‌اند و دنبال راهی برای ورود می‌گردند؟!

 

 

#نرگس_صرافیان_طوفان 

 

کلم پیچ زندگی ات...

شخصی برای اولین بار یک کلم دید. 

اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و …

با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن …! 

اما وقتی به تهش رسید و برگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست …

 

داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! 

ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم …

و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود…! 

زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.

 

 

BooksCom

درخت هزار چهره

 

مردی چهار پسر داشت؛ آنها را به ترتیب به سراغ درخت‌گلابی ای فرستاد که در فاصله‌ای دور از خانه شان روییده بود.

پسر اول در زمستان دومی در بهار سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند…


پسر اول گفت: درخت زشتی بود خمیده و در هم پیچیده…

پسر دوم گفت:نه درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام!

پسر سوم گفت: نه درختی پوشیده از برگ‌های سبز و زیبا بود و پر از امید!

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پر بار از میوه ها… پر از زندگی و زایش..

مرد لبخندی زد و گفت:همه شما درست گفتید اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید…

شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان تنها بر اساس یک فصل قضاوت کنید، همه انسان‌ها حاصل فصل های متفاوت زندگی شان هستند و لذت و شوق و عشقی که از زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می‌شود و وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند.

 

اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست داده اید، مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند…


زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین. در راههای سخت، پایدار باش لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند….


به امید عید ظهور

▫️عید فطر ما لحظه‌ی شیرین وصال توست.
همان لحظه که روزه‌ی فراق را نه با شهد و شکر، که با شیرینی لبخند تو باز کنیم.
همان روز که پشت سر تو، صف به صف بایستیم
و سجده های نماز عیدمان را یکی کنیم با سجده‌های شکرانه ظهور.
همان روز که طنین قنوت تو در گوش دنیا بپیچد:
اللهم بحق هذا الیوم الذی جعلته للمسلمین عیدا…?


عید فطر مبارک?
به امید دیدن عید ظهور..

@Elteja

"دختران مظلومت حسین جان..."

من ظلم را محکوم می‌کنم
سیاست را، تعصب را، جهالت را، نژادپرستی را
محکوم می‌کنم …
من صدای جا مانده‌ در گلوی دخترکان مکتب‌خانه‌ی کابلم
من هزاره‌ام، هراتم، بدخشانم، زابلم …
من سینه ی شرحه شرحه‌ی مادرانی‌ام که در انتظار دخترانشان بودند و کتاب‌های خونینشان را بغل گرفتند،
لباس‌های خونینشان را بغل گرفتند،
و کفش‌های خونینشان را…
من رویاهای بر باد رفته‌ی دخترکی‌ام که گوش‌هاش به صدای شلیک و انفجار عادت داشت بی آنکه از سیاست و نسل‌کشی و جنگ، چیزی فهمیده‌باشد،
که پوکه‌های خالی فشنگ، گردن‌آویز عروسک‌هاش بود…
دخترکی که با شوق، مشق‌هاش را نوشته‌بود
دخترکی که می‌خواست معلم شود…

ای کسانی که می‌زنید و می‌کُشید:
چه طور دلتان می‌آید؟!
چه‌طور می‌کشید؟!

#نرگس_صرافیان_طوفان

 

#دخترانت بعداز هزار سال هنوز هم مظلومند حسین جان….